افغانستان سرزمین کبود

افغانستان،خبر،عکس،کتاب،موزیک

افغانستان سرزمین کبود

افغانستان،خبر،عکس،کتاب،موزیک


هر جای دنیا میخواهی باش.....
من احساسم را با همین دست نوشته ها
به قلبت میرسانم.....
اما .......
چه کنم با روزی که قلبت صدای فریادم را در میان نوشته هایم نشنود

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ بهمن ۹۸، ۱۲:۱۴ - دچارِ فیش‌نگار
    اوف 👀
پیوندهای روزانه

۹ مطلب با موضوع «شعر وداستان کوتاه» ثبت شده است

 

چنانچه دلت خواست که بی حساب گریه کنی

قسم بخور که فقط با نقاب گریه کنی

 

خزان ببار! بهاری شدن خطردارد

صلاح نیست که با اضطراب گریه کنی

 

شده ست حال تو را تا غریبه می پرسد

فقط سکوت کنی،در جواب گریه کنی

 

و عشق چیست ،به جز اینکه سالها هرشب

کنار بالش خود وقت خواب گریه کنی

 

دلت پر است که گاهی به روی بعضی ها

شبیه اسلحه ای ،یک خشاب گریه کنی

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۹

خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" اثر رضا موزونی :

 

 

 

زمستان تمام شده و بهار آمده بود !
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت 
از میان شاخه های درخت نوری را دید 
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید
من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی? 
خورشید گفت:سلام اما....
یخ با نگرانی گفت: اما چی?! 
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی !
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم .....
اگر من باشم تو نیستی ! می میری می فهمی ؟!
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! 
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی .....
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد ،
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید !
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود ....
چند روز بعد در همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد...

گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۲۰

 

 

چه مدت بود خیره به من بود خدا میدانست

 نگاههای پر معنی اش داشت به سوالی گره میخورد که میترسیدم بپرسد و لال بمانم

پیش دستی کردم و پرسیدم

...اگه عاشق بشی چیکار میکنی؟ میری و به طرف مقابل میگی؟

خوب معلومه،نگم اون از کجا بودنه دوستش دارم؟تازه هرچی زودتر هم بهتر،میترسم یکی ازم بدزدتش

و حرفش را با یک چشمک و لبخند زیبا معنی میدهد

...اگه یه روزی یه دختری که زیاد نمیشناسیش و باهاش در حد یکبار و یه سلام حرفیدی..

.بیاد و بهت بگه دوستت داره و عاشقته،چیکار میکنی؟

یه نگاه عاقل اندر صفی بهم انداخت و پشت چشم نازک کرد و گفت:با خودم میگم این دختره مورد داره،*ه.ر،ز.ه* است

شکسته های دلم به یاد خاطره ایی غرق خون شد،سرم رو انداختم پایین و‌پرسیدم

....پس یه دختر اگه عاشق بشه هرزه است؟

دل اون دل نیست؟

اون اگه به زبون بیاره هرزه میشه؟

تو به عشق اعتراف کنی میشی یه عاشق پاک؟ اون اعتراف کنه....

پس انگیزه خدا از آفرینش زن چی بود؟

اینکه بدون دلش زندگی کنه؟

اینجوری که تو میگی بیشتر زنها میشن هرزه

اگه عاشق بشن و به زبون بیارن میشن هرزه

اگه به زبون نیارن مجبورن با یکی دیگه هم بستر بشن و بازم میشن هرزه

حالا کدوم هرزگی قابل توجیه؟

اینجا کی باعثش شد؟

شاید اون اعتراف کرده چون دیگه فرصتی برای عشق ورزیدن نداره،شاید فقط میخواسته .....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۱۸

تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم!

 

آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود.

خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.

بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.

وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد.

نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.

حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه.

میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.

خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.

از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.

تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی...

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۵۷

 

دست شاعرش درد نکنه...عجب شعر باحالی...!!!👌✋

 

 

گویند که هردرد و بلایی به جهان است

تقصیر نمایان شدن موی زنان است

 

چون شال زنان رفته عقب توی خیابان

وضعیت اقلیم چنین در نوسان است

 

کولاک به پا گشته به ایلام و سنندج

در حاشیه لوت ببین سیل روان است

 

عریان شده گیسوی زنی بر لب یک رود

این جرم و گنه موجب خشکیدن آن است

 

از لرزش اندام زنی بوده به یک رقص

گر زلزله در جهرم و رشت و همدان است

 

افتاده اگر آتش قهری به پلاسکو

چون موی زنان در ملاء عام عیان است

 

یا جام شرابی شده نوشیده به یک بزم 

طوفان شن و ماسه به اهواز وزان است

 

یک خواب بدی دیده بزرگی که ز ساپورت

آتش ز دماوند به حال فَوَران است

 

گویی که خداوند فقط داخل ایران

آنهم فقط از پوشش زنها نگران است..!


 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۵

 

 

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری...نامه ای دارم من...

که بدستش بدهی...داخل کوچه که رفتی...

درب سوم از چپ...خانه عشق من است...

درب چوبی که به رویش با تیغ...شعری از من...

اینچنین حک شده است..."برسرت گرهمه عالم بسرم جمع شوند"

"نتوان برد هوای تو برون از سر ما"...خواستی در بزنی...

رمز بین من و او چنین می باشد..

"تق تق تق".."تق تق تق".."تق تق تق"

 

بعداز آن لحظه که در کوبیدی...

سرخود بالا کن...وبه روی دیوار...

نقش یک پنجره را پیدا کن...پشت آن پنجره چشمان تری خواهی دید..

که به در زل زده است...نامه را داخل آن خانه بینداز و برو...

اوخودش می آید...نامه را میخواند..

تو همان روز که آن نامه بدستم دادی...من به راه افتادم...

تاکه از کوچه معشوقه تو رد بشوم...وارد کوچه شدم...

درب سوم از چپ...خانه ی عشق تو بود...

باهمان رمز که یادم دادی...درب را کوبیدم...

وبه روی دیوار نقش یک پنجره پیدا کردم...

هیچ کس پنجره را باز نکرد...بازهم با تردید...

روی در کوبیدم...پیرمردی آمد در برویم  وا کرد...

باصدایی نگران گفت به من... که طبیبی آیا..؟ یا طبیب آوردی..؟

دخترم سخت مریض است...ازدرد فراق... گفتم آری که به درمانش من...

نامه ای از بر یار آوردم... گفت داخل شو...

وارد خانه شدم..صحنه هایی دیدم..سخت پریشانم کرد... دخترک کنج اتاق...

صورتش زرد..." و"...چشمش بسته...

باصدایی لرزان...ناله از عمق وجودش میکرد... من به سویش رفتم...

دستهایم لرزید...

نامه افتاد ز دستم...روی دستان ضعیفش... لحظه ای معجزه ای دیدم من...

که پس از لمس همان نامه تو... دخترک چشم خودش را وا کرد...

وبه آن نامه کمی خیره شد و.... باصدایی لرزان رو به من کرد و پر از خواهش شد.... خواست با تو بگویم این را...

که سراپا عشق است...

ودر آن دنیا هم...

همچنان شیفته دیدن دلدار خود است... نامه از دستانش به زمین افتاد و ....

نفسش بند شدو...

نم نمک چشم از این دنیا بست... من به چشمان خودم دیدم که...

دخترک لحظه جان دادن هم...

نام تو ورد زبانش بوده... و تو اما اینجا...فارغ از دلهره ها...

همچنان میگویی.......

"ای که ازکوچه معشوقه ما میگذری؟؟؟!!!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۳

ما قرار گذاشته بودیم

محرما

من روسریِ مشکی سرم کنم و شکلِ لبنانیا ببندمش

اونم پیرهن مشکی تن کنه و ریش بذاره و دل ببره ازمن....

دوتایی بریم هیئت یا بزنیم به دلِ دسته هایِ عزاداری

اون بپره اون وسطُ و زنجیر بزنه، منم از دور نگاهش کنم و تو دلم آرزو کنم کاش ماهِ عسلمونُ کنارِ ضریحِ خودِ آقا سیدالشهدا باشیم و متبرک کنیم زندگی قشنگمونُ..

ما قرار گذاشته بودیم، یعنی نذر کرده بودیم

پنج تا محرمِ اولِ زندگیمونُ

شیر کاکائو بدیم یا شربتِ زعفرون تو حسینیه روزِ عاشورا و هی تو دلمون قند آب شه که همُ داریم، که یه ساله دوساله، پنج ساله کنارِ همیم، اصلا مالِ همیم...

ما قرار گذاشته بودیم

پسرمونُ روزِ عاشورا با سربندِ "یا علی اصغر (ع)" ببریم دسته و حسیـنی بار بیاریمش و دخترمونُ زینبـی....

ما قرار گذاشته بودیم

هزارتا محرمُ، کنار هم سر کنیم، کنارِ هم سینه بزنیم، اشک بریزیم، عزاداری کنیم، نذری بدیم...

نمیدونم اما کجا، لایِ صدایِ کدوم طبل و زنجیر تو کدوم دسته یهو هُررری از دلش افتادم که حالا هر عاشورایی که میاد و میره من جایِ اینکه تو دسته نگاش کنم و قنج بره دلم از بودنش، تو خونه میشینم و گوشامُ میگیرم و با هر صدایِ طبلی یهو هُررری وجودم میریزه و دلم زیر و رو میشه

یهو عین پتک میخوره تو سرم قول و قرارایی که گذاشته بودیم

با هر صدایِ طبلی یهو

نبودنش آوار میشه رو تنم، یهو هوار میشه رو سرم...

 

 

 

 

 

دستش را گرفته ای

میان جمعیت نگاهت میکند

دستت را میفشارد...

میگوید چقدر لباس مشکی به چشمانت می آید

راست میگوید

نگاهش میکنی

چشمانت را میبندی و میخندی برایش

یک نفر

از آنسوی خیابان

لا به لای همان جمعیت

نگاهتان میکند

و هم صدا با گریه ی عزاداران

زیرِ گریه میزند...!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۰۴:۳۷

جلوی صندوق نشسته بود و چشمان به غم نشسته اش تا انسوی خیالاتش کشیده شده بود و اشکهایش بی اختیار و بی صدا در پی هم میلغزیدند

هر چند گاهی بخودش می امد و نگاهی به صفحه گوشی می انداخت و مایوسانه شماره ایی را میگرفت

جلوی صندوق پر بود از ادمهایی که با لبخندنامه ترخیص را در دست داشتند و قدم نورسیده را بهم تبریک میگفتند و تنها کسی که در هیاهوی خندها،بی صدا گریه میکرد او بود

ناامید از گرفتن شماره شد و خود را به ای سی یو نوزادان رساند و صورت خیسش را به شیشه چسباند .بغضش امانش را برید و اشکهایش در میان فریادها که میزد تا عرش بالا رفت

حراست بیمارستان دوان دوان به او نزدیک شدند و در سیل نگاههای خیره او را به عقب هول دادند و شروع به توهین کردند یکی گفت:روزی که صیغه شده بودی فکر اینجا را هم میکردی. کی حاضره فامیلیش رو به یه بچه صیغه ایی بده؟برو بی پدر براش شناسنامه بگیر .برای تو چه فرقی داره پدرش کی باشه

اون یکی با خنده ایی  چندش اور گفت:غصه نخوربا پول صیغه بعدی خرج بیمارستان در میاد فقط نخوای از هر کدومشون یه بچه بیاریا

و صدای خنده و نگاههای تخقیرامیز جمعیت بود که بر سر زن جوان فرو میریخت و هیچ کس حتی نمیدانست عشق قرار نبود به صیغه ختم شود و فرزندش بی پدر با قلبی که در استرس اشکهای تنهایی نارس تشکیل شده پا به دنیایی کثیف و نامرد بگذارد

 

لااقل مرد باشید و‌پای ثواب جاریه صیغه خود بمانید وقتی لباس ثواب بر تن گناهتان میکنید مرد باشید ادم باشید و دیگری را قربانی هوس رانی و لجن زار شهوت خود نکنید

تکلیف فرزندان صیغه را در میان هوسرانیهایتان به فراموشی نسپارید

 

 

 اشتباه تو....

تنها به دام انداختن کبوتر نبود

تو.......

گندم را بی اعتبار کردی 

کاش میفهمیدی.....

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۰۴:۱۷

گفتند ... من اگر برخیزم ..

 

تو اگر برخیزی ..

همه برمی خیزند ..

اما هیچکس نگفت ..

من اگر ادم باشم ..

تو اگر ادم باشی ..

 همه آدم میشن ..

دیگر هیچ نیازی به برخاستن نبود ..

 

آری ، این همان مفهوم ازادی است که هیجکس یاد نداد

یاد نداد چونکه صرف نداشت ، صرف فعل خواستن ..شاید آدم بودن 

آری این همان مفهوم آزادی است که از آن میترسید در گفتن معنایش ، برای خودم باور آدم شدن را دارم ، ازادی را میگویم و برای شما هر آنچه که در دل دارید ..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۴۲