افغانستان سرزمین کبود

افغانستان،خبر،عکس،کتاب،موزیک

افغانستان سرزمین کبود

افغانستان،خبر،عکس،کتاب،موزیک


هر جای دنیا میخواهی باش.....
من احساسم را با همین دست نوشته ها
به قلبت میرسانم.....
اما .......
چه کنم با روزی که قلبت صدای فریادم را در میان نوشته هایم نشنود

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ بهمن ۹۸، ۱۲:۱۴ - دچارِ فیش‌نگار
    اوف 👀
پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

شهریور...ته تغاری مهربان و غریب تابستان 🍁

آرام قدم گذاشتی و مهربانی تقسیم کردی اما خود بی نصیب ماندی 🍁

 

شهریورم به دلتنگی گذشتی🍁

به ادعای فراموشی🍁

و فراموشیِ فراموش کردنش...🍁

چه زود چسبیدی به پاییز🍁

چه زود حال و هوا را دو نفره کردی...🍁

فکر تنهایی مرا نکردی...؟🍁

از تو آموختم عاشق ها دو دسته اند🍁

یک دسته در گرمای تابستان ذوب می شوند و تمام🍁

یک دسته می مانند به هر جان کندنی هست🍁

 خودشان را می رسانند به پاییز و زمستان و بهار...🍁

خودم را می رسانم به پاییز🍁

سر جنگ ندارم که با فصل ها...🍁

میگذارم باران و باد بوزد🍁

برگ ها برقصند🍁

بوها دیوانه ام کنند🍁

و خاطره ها بازی شان بگیرد...🍁

یا می آید و با هم قدم میزنیم🍁

یا نمی آید و با یادش قدم میزنم🍁

در هر دو حال🍁

عاشق است🍁

زنی در آستانه فصلی زرد🍁

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۷

 

 

 

می ترسم از آدم ها...

آدم هایی که دست می گذارند روی تنهایی ات، مجوزِ ورود می گیرند و تنهاترت می کنند...

آدم هایی که سایه می اندازند روی سرت و بی تفاوت، سایه سنگین می کنند...

آدم هایی که ساده می گیری بودنشان را و سخت می کنند گذرِ لحظه هایت را...

آدم هایی که کوهِ معرفت می شوی برایشان و آنها مدام  تو را می لرزانند با آتشفشانِ بی معرفتی هاشان...

آدم هایی که به هزار و یک خاطره، دلبستۀ شان می شوی

و آنها به یک اشاره، پاک می کنند همه گذشته ها را...

آدم هایی که شروع رابطه را عاشقانه و پایان رابطه را به فاجعه ختم می کنند...

آدم هایی که قرار بود برایت یک دوست خوب بمانند اما تاریخ مصرف زدند روی دوستی هاشان...

می ترسم از آدم ها

آدم هایی با جیب هایی پُر از نقاب

که برای هر بار سادگیِ دلت،

یکی را به صورت می زنند

ظاهرا خوشایندند

و همین بسیار می ترساند مرا...

 

همین هایی که  بیگناه ترین فرشته های زمین اند و آرام در گوش زمان زمزمه میکنند

آدمک.... 

خر نشوی گریه کنی

آدمک انچه تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست 

بخند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۴

 

 

و به وقت اذان و هجوم دلتنگی ها


افطاری ام یک استکان زهر خاطـره ی گــرم


و تصورشیرینی بوسه های جا گذاشتــه ات 


روی لبـهـای عشق جدیدت است .

من میمانم و.....

چای سرد و لب خشک و اشک و هق هق .....

و مهمــانــی خـدا که تمام شود


این منم که از پس نبودنت


آهسته آهسته کافر مــی شـوم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۲

 

چنانچه دلت خواست که بی حساب گریه کنی

قسم بخور که فقط با نقاب گریه کنی

 

خزان ببار! بهاری شدن خطردارد

صلاح نیست که با اضطراب گریه کنی

 

شده ست حال تو را تا غریبه می پرسد

فقط سکوت کنی،در جواب گریه کنی

 

و عشق چیست ،به جز اینکه سالها هرشب

کنار بالش خود وقت خواب گریه کنی

 

دلت پر است که گاهی به روی بعضی ها

شبیه اسلحه ای ،یک خشاب گریه کنی

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۹
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۳۲

کودکی بود و گله ا‌ی گرگ،

حلقه بسته بر دورش

 راهی با سنگ‌فرشی از الماس

پشت دروازهایی از رویا

 این طرف تلخی دنیا

انطرف بهشت رویا

 

تصاویر از دانش اموزان مکاتب تحت تعلیم طالبان در بدخشان و بغلان

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۲۶

خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" اثر رضا موزونی :

 

 

 

زمستان تمام شده و بهار آمده بود !
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت 
از میان شاخه های درخت نوری را دید 
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید
من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی? 
خورشید گفت:سلام اما....
یخ با نگرانی گفت: اما چی?! 
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی !
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم .....
اگر من باشم تو نیستی ! می میری می فهمی ؟!
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! 
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی .....
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد ،
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید !
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود ....
چند روز بعد در همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد...

گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۲۰

 

 

چه مدت بود خیره به من بود خدا میدانست

 نگاههای پر معنی اش داشت به سوالی گره میخورد که میترسیدم بپرسد و لال بمانم

پیش دستی کردم و پرسیدم

...اگه عاشق بشی چیکار میکنی؟ میری و به طرف مقابل میگی؟

خوب معلومه،نگم اون از کجا بودنه دوستش دارم؟تازه هرچی زودتر هم بهتر،میترسم یکی ازم بدزدتش

و حرفش را با یک چشمک و لبخند زیبا معنی میدهد

...اگه یه روزی یه دختری که زیاد نمیشناسیش و باهاش در حد یکبار و یه سلام حرفیدی..

.بیاد و بهت بگه دوستت داره و عاشقته،چیکار میکنی؟

یه نگاه عاقل اندر صفی بهم انداخت و پشت چشم نازک کرد و گفت:با خودم میگم این دختره مورد داره،*ه.ر،ز.ه* است

شکسته های دلم به یاد خاطره ایی غرق خون شد،سرم رو انداختم پایین و‌پرسیدم

....پس یه دختر اگه عاشق بشه هرزه است؟

دل اون دل نیست؟

اون اگه به زبون بیاره هرزه میشه؟

تو به عشق اعتراف کنی میشی یه عاشق پاک؟ اون اعتراف کنه....

پس انگیزه خدا از آفرینش زن چی بود؟

اینکه بدون دلش زندگی کنه؟

اینجوری که تو میگی بیشتر زنها میشن هرزه

اگه عاشق بشن و به زبون بیارن میشن هرزه

اگه به زبون نیارن مجبورن با یکی دیگه هم بستر بشن و بازم میشن هرزه

حالا کدوم هرزگی قابل توجیه؟

اینجا کی باعثش شد؟

شاید اون اعتراف کرده چون دیگه فرصتی برای عشق ورزیدن نداره،شاید فقط میخواسته .....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۱۸

شــــب ها که خیره که میشوم به آسمــان

از خودم می پرسم: 

"واقعا من و مشکلاتــم کجای این دنیای به این بزرگی را گرفته ایم؟" 

شاید نقشه ای پشت اینکار بوده

که شب ها بزرگی دنیا بیشتر به چشم بیاید، تا همه بتوانند درک کننــد که آن مانع بزرگ در زندگی تک تکمان، واقعا چقــدر کوچک و ناچیز است! شاید نقشه ای در کار بوده، که بتوان هر چند وقت یکبار از روی زمین پــرواز کرد به دنیایی که برای هیچــکس نیست!

 سند ندارد

قولنامه ندارد

اجاره و رهن ندارد

سرزمینی برای همه

سرزمینی که هیچکس درش بزرگ نیست

مشکلاتش هم همینطور!

 سرزمینی که در هر جایی که باشی

درست بالای سرت است

صدایت میکند

شب ها ولی نوای دعوتش بلــندتر به گــوش میرسد

شب ها مــــیشود پــرواز کرد...

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۱۰

تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم!

 

آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود.

خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.

بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.

وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد.

نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.

حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه.

میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.

خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.

از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.

تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی...

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۵۷