افغانستان سرزمین کبود

افغانستان،خبر،عکس،کتاب،موزیک

افغانستان سرزمین کبود

افغانستان،خبر،عکس،کتاب،موزیک


هر جای دنیا میخواهی باش.....
من احساسم را با همین دست نوشته ها
به قلبت میرسانم.....
اما .......
چه کنم با روزی که قلبت صدای فریادم را در میان نوشته هایم نشنود

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات
  • ۲۰ بهمن ۹۸، ۱۲:۱۴ - دچارِ فیش‌نگار
    اوف 👀
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

 

چنانچه دلت خواست که بی حساب گریه کنی

قسم بخور که فقط با نقاب گریه کنی

 

خزان ببار! بهاری شدن خطردارد

صلاح نیست که با اضطراب گریه کنی

 

شده ست حال تو را تا غریبه می پرسد

فقط سکوت کنی،در جواب گریه کنی

 

و عشق چیست ،به جز اینکه سالها هرشب

کنار بالش خود وقت خواب گریه کنی

 

دلت پر است که گاهی به روی بعضی ها

شبیه اسلحه ای ،یک خشاب گریه کنی

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۹

 

دست شاعرش درد نکنه...عجب شعر باحالی...!!!👌✋

 

 

گویند که هردرد و بلایی به جهان است

تقصیر نمایان شدن موی زنان است

 

چون شال زنان رفته عقب توی خیابان

وضعیت اقلیم چنین در نوسان است

 

کولاک به پا گشته به ایلام و سنندج

در حاشیه لوت ببین سیل روان است

 

عریان شده گیسوی زنی بر لب یک رود

این جرم و گنه موجب خشکیدن آن است

 

از لرزش اندام زنی بوده به یک رقص

گر زلزله در جهرم و رشت و همدان است

 

افتاده اگر آتش قهری به پلاسکو

چون موی زنان در ملاء عام عیان است

 

یا جام شرابی شده نوشیده به یک بزم 

طوفان شن و ماسه به اهواز وزان است

 

یک خواب بدی دیده بزرگی که ز ساپورت

آتش ز دماوند به حال فَوَران است

 

گویی که خداوند فقط داخل ایران

آنهم فقط از پوشش زنها نگران است..!


 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۵

 

 

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری...نامه ای دارم من...

که بدستش بدهی...داخل کوچه که رفتی...

درب سوم از چپ...خانه عشق من است...

درب چوبی که به رویش با تیغ...شعری از من...

اینچنین حک شده است..."برسرت گرهمه عالم بسرم جمع شوند"

"نتوان برد هوای تو برون از سر ما"...خواستی در بزنی...

رمز بین من و او چنین می باشد..

"تق تق تق".."تق تق تق".."تق تق تق"

 

بعداز آن لحظه که در کوبیدی...

سرخود بالا کن...وبه روی دیوار...

نقش یک پنجره را پیدا کن...پشت آن پنجره چشمان تری خواهی دید..

که به در زل زده است...نامه را داخل آن خانه بینداز و برو...

اوخودش می آید...نامه را میخواند..

تو همان روز که آن نامه بدستم دادی...من به راه افتادم...

تاکه از کوچه معشوقه تو رد بشوم...وارد کوچه شدم...

درب سوم از چپ...خانه ی عشق تو بود...

باهمان رمز که یادم دادی...درب را کوبیدم...

وبه روی دیوار نقش یک پنجره پیدا کردم...

هیچ کس پنجره را باز نکرد...بازهم با تردید...

روی در کوبیدم...پیرمردی آمد در برویم  وا کرد...

باصدایی نگران گفت به من... که طبیبی آیا..؟ یا طبیب آوردی..؟

دخترم سخت مریض است...ازدرد فراق... گفتم آری که به درمانش من...

نامه ای از بر یار آوردم... گفت داخل شو...

وارد خانه شدم..صحنه هایی دیدم..سخت پریشانم کرد... دخترک کنج اتاق...

صورتش زرد..." و"...چشمش بسته...

باصدایی لرزان...ناله از عمق وجودش میکرد... من به سویش رفتم...

دستهایم لرزید...

نامه افتاد ز دستم...روی دستان ضعیفش... لحظه ای معجزه ای دیدم من...

که پس از لمس همان نامه تو... دخترک چشم خودش را وا کرد...

وبه آن نامه کمی خیره شد و.... باصدایی لرزان رو به من کرد و پر از خواهش شد.... خواست با تو بگویم این را...

که سراپا عشق است...

ودر آن دنیا هم...

همچنان شیفته دیدن دلدار خود است... نامه از دستانش به زمین افتاد و ....

نفسش بند شدو...

نم نمک چشم از این دنیا بست... من به چشمان خودم دیدم که...

دخترک لحظه جان دادن هم...

نام تو ورد زبانش بوده... و تو اما اینجا...فارغ از دلهره ها...

همچنان میگویی.......

"ای که ازکوچه معشوقه ما میگذری؟؟؟!!!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۳